سبحان جونسبحان جون، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره
فاطمه جونفاطمه جون، تا این لحظه: 5 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

سبحان وفاطمه؛گلهای باغ زندگیمون

یه خبرخیلی خوشششششششششششششششششش

سلام مامانی ،ببخش دیربه دیرمی نویسم اگه بدونی چقدرکارسرم ریخته ماشاالله شماهم که شیطون بلا شدی یه جابندنمی شی منم به دنبالت واما خبرشمابعداز11ماه و12روزدندان درآوردی ومن اینجوری شدم ............... داستان ازاین قراربود که باباداشت تواتاق درس می خوندساعت6بعدظهرمنم اومدم قطره آهن شمارابدم که وقتی آب دادم به شماصدایی شنیدم اولش فکرکردم توهم زدم اما وقتی یه انگشتم روبردم دهانت دیدم مثل سرسوزن دستمونوازش می کنه یه جیغ بنفش زدم که بابات پریدبیرون اتاق وتافهمیدشما رویه بوس آبدارکردومی خواست نگاه کنه شمانمی زاشتی وباتعجب من وبابایی رونگاه می کردی حتما باخودت گفتی ((بشم الله الرحمن الرحیم فکرکنم اینا خیلی الکی شادن))البته شب قبلش شما ...
30 مهر 1393

سبحان درروزورودبه11ماهگی

امروزکه شما واردماه11شدی دوساعت پیش دوقدم به سمتم برداشتی منم که خوشحال اومدم به باباخبربدم که شما افتادی رودستم وانگشتم خوردبه چشم قشنگتوشروع کردی به گریه ودیگه هم راه نرفتی پسرم شما تواین ماه یادگرفتی بدون کمک وایستی وماماوبابا که می گفتی وددرکه جدیدیادگرفتی ووردزبونت شده  خدانکنه کسی واردخونه شه یابخوادبره شماببینی گریه می کنی تانبرمت تاپایین ساکت نمیشی بابابیشتراوقات که می خوادبره قایمکی میره راستی گلم شمابه هواپیماعلاقه زیادی داری وقتی صداش میادمیگیم هواپیمادست راستت رومیبری بالا ودوزانومیشینی ومیگی هوا ...
16 مهر 1393

کنجکاوی های سبحان در10ماهگی

پسرم شمادیگه یه ماهی هست که ازهمه چیزمی گیری ووایمیستی وخیلی هم عاشق کابینت؛سیم های دستگاهها وآینه کنسول مامانی تاچشم چپ می کنم وازت غافل میشم یکی ازاین سه جایی   سبحان وتختش وعروسکش؛ سبحان وبابا وسواری؛ نشستن گل پسری روی مبل وتماشای تلویزیون ...
4 مهر 1393
1